۰۱
خرداد
اکبر دوید رفت خودش را رساند به دکتر، سرش را گرفت کشید پائین گفت: «تیرها را مگر نمی بینی؟ سرت را بدزد.»
دکتر گفت:«نگران نباش. من می دانم گلوله دارد از کدام طرف می آید.»
کارهایی کرد که بچه ها واقعاً معتقد بودند او رویین تن است. گلوله شوخی نداشت. منتها دکتر می شناختش. گذاشت آمدنش که کم شد به بچه ها گفت سینه خیز بروند از منطقه دور بشوند. ماندم من.
گفتم: من هم سینه خیز بروم؟
گفت: نه عزیز! نیم خیز هم می توانی بروی.
که دیدم خودش بلند شد ایستاد. به خودم گفتم جان من که عزیزتر از جان او نیست.
بلند شدم راه افتادم رفتم دنبال دکتر. گلوله داشت می آمد. می دیدم داشت می آمد. حسش می کردم...
***