معرفی کتاب جانستان کابلستان رضا امیرخانی
کتاب “جانستان کابلستان” روایت سفر چند روزه “رضا امیرخانی” به کشور همسایه، افغانستان است.
رضا امیرخانی در این سفر کوتاه همراهی همسفر اول و لی جی را نیز دارد و به قصد سخنرانی در دانشگاه هرات و دیدار تعدادی از دوستان ادیب افغانی، پای در کشور افغانستان می گذارد و در این مسیر با اتفاقات و ماجراهای جالب و پیش بینی نشده ای مواجه می شود که گاه لبخند بر لب خواننده می نشاند و گاه انسان را به تفکر و تاثر از احوالات و وضعیت کنونی جامعه افغان وادار می کند.
سبک خاص امیرخانی در نگارش زیبایی خاصی به متن بخشیده، اگرچه جدانویسی کلمات گاهی خواننده را مجبور به دوباره خوانی می کند. خصوصا برای کسی که اولین بار است از این نویسنده کتابی می خواند و به این سبک نگارش آشنایی ندارد. امیرخانی می توانست در این سفرنامه به ابعاد جزئی تر و بیشتری از کشور افغانستان بپردازد اگر سفرش را طولانی تر می کرد و البته دغدغه همراهی همسر و فرزندش را نیز نداشت.
این کتاب در ۹ فصل و ۳۴۸ صفحه به رشته تحریر درآمده و از آنجا که کمتر نویسنده ای در ایران به موضوع افغانستان از دید سفرنامه و پرداختن به فرهنگ و زبان و آداب و رسوم در کنار اوضاع اقتصادی و اجتماعی پرداخته، “جانستان کابلستان” کتاب زیبا و جذابی است.
در صفحه ۴۵ از این کتاب در فصل ورود به خاک افغانستان می خوانیم:
“بر می گردیم به سمت سرباز که کنارِ گاری ایستاده است و دست به چمدان نزده است… صورتش را به صورتم نزدیک می کند. جوری که گرمای نفسش به صورتم می خورد. دستش را می گیرد زیر چانه ام.
ها؟! چی خیال کردی؟ افغانی غیور است، خودش خواهر و مادر دارد…
درست می گویی. افغانی غیرت دارد، بر منکرش لعنت…
پَ چرا رفتی دنبالِ سیاه سر؟ پشتون غیرت دارد. مَ گفتمت، پیرزال تلاشی می کند، کدام مردکی بود آنجا آخر؟
شروع می کنم به بهانه آوردن که مثلا معنای تلاشی را نمی دانستم و معنای پیرزال را و… بعد دولا می شوم که چمدانِ کلان را ببندم و برش دارم از روی میزِ فلزی خاک آلود که دوباره تشر می زند.
هنوز تلاشی نکردم… بکسِ کلان را بسته نکن!
بعد سرسری دستی می کشد داخل چمدان و با صدایی خشن که حالا به آن عادت کرده ام، می گوید:
اینجی هیچ کس بی اجازه دست نمی زند به اثاثِ غریب… افغان حرمت غریب را دارد…”
و در صفحه ۱۶۵ کتاب وقتی امیر خانی در مقابل لطف و محبت عبدالرزاق به او می گوید که “بسیار بعید می دانم که بتوانم جوان مردی تو را جبران کنم روزی…” و عبدالرزاق جواب می دهد:
“هرجای عالم که مردکی به مردکی جوان مردی کند، جبرانِ جوان مردی دیگری است… جوان مرد به مزد کار نمی کند. تازه کارِ ما که کار نیست، وظیفه است…”
برای همین است که امیرخانی در فصل پایانی کتاب از دلتنگی هایش برای خاک این کشور و مردمش صحبت می کند. آنجا که می گوید:
“در ورود به ایران مثل همیشه نبودم… هر بار وقتی از سفری به ایران برمی گردم، دوست دارم سر فرو بیافکنم و بر خاکِ سرزمینم بوسه ای بیافشانم… این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم… برعکس، پاره ای از تنم را به جا گذاشته بودم پشتِ خطوط مرزی، خطوط بیراه و بیروحِ مرزی… خطوطِ “مید این بریطانیای کبیر”! پارهای از نگاهِ من، مانده بود در نگاهِ دخترِ هشتماهه… بلاکشِ هندوکش…”